همه مون سریع طرف پنجره ها برگشتیم ... هرکس یه چیز می گفت: کوش؟ کجاس؟ ...
مناره ها رو به رو مون بودن هر لحظه بزرگتر و نزدیکتر می شدن... چشمامون خیره به جلو بود تا گنبد سبز رو زیارت کنیم ... اما اتوبوس دور زد به سمت هتل... دلمون همچنان راهی حرم بود ولی طبق برنامه رفتیم به یکی از هتل های دانش آموزی مدینه ، بستان بلازا.
بعد از مدتی راه افتادیم به سمت حرم ... اینبار اتوبوس رفت.... تا وقتی توقف کرد بازم حرم رو ندیده بودیم... پیاده راه افتادیم . تو یه خیابون که پیچیدیم.... گنبد ناگهان جلومون ظاهر شد.. بهت زده... با شوق... با اشک... لبخند... چشمامون به حرم بود و گوشامون به توصیه ها و حرفای مدیر کاروان... باب علی (ع) ورودی ما بود... ولی خداییش خودمون عمدا هم که شده از باب های دیگه وارد نمی شدیم... اسم مولامون محدود بود به نوشته هایی رو بعضی دیوارا و همین باب مسجد النبی... و این یعنی غصه ی بزرگ زائرای شیعه ی مکه و مدینه... غربت به حد اعلی ... غربتی که حتی ما هم به عنوان شیعه شدیدا احساسش می کردیم... از نگاه ها و بد و بیراهها گرفته تا ظلم و غربتی که از زمان رسول خدا تو مدینه و مکه پا بر جا مونده بود... زیارت نامه خوندیم... ولی چه زیارت نامه ای ... بلافاصله شرطه ها و وهابیا پراکنده مون می کردن... اجازه نداشتیم یه جا جمع شیم... همونطور که اجازه نداشتیم بلند صلوات بدیم... زیارت عاشورا و دعای توسل و دعای عهد بخونیم... همون طور که اجازه نداشتیم بگیم یا علی.....
ولی می گفتیم اللهم عجل لولیک الفرج مدام تکرارش می کردیم زیر لب...
خب براتون از مسجدالنبی بگم... از گنبد سبز قشنگش... معماری قشنگ و دلنشینش فضای معنوی بی نظیر اونجا رو دو چندان می کنه. قسمتای متحرک سقف مسجدالنبی وقتی باز باشن انگار یه حال عجیبی میشی... زیر آسمون خدا تو مسجد رسولش.... یادمه روحانی کاروان گفتش این قسمتای توسعه یافته ی مسجد النبی همون شهر مدینه ی زمان پیامبر هستش...
پس از قسمت جدید مسجد بریم تو مسجد قدیم...